یادداشت های مستر شوکولاتی

ساخت وبلاگ
طبق روال همیشه پرونده ها رو مرتب کردم برای جلسه های امروز ، پیش قاضی نشستم و صورتجلسه ها رو آماده کردمنفر اول که اومد یه خانمی بود با حالت خیلی پریشون و دخترش که حس میکردم شاید چشماش مشکل داره ولی نمی‌تونستم تشخیص بدم...اسم متهم رو صدا زدم شوهر این خانم و پدر دختره بود با لباس آبی که لباس مخصوص زندانی ها بود وارد اتاق شد ...ولی سرش رو بالا نمی آورد ، واقعیت تو این همه پرونده یادم رفته بود ببینم اتهام این متهم چیه، وقتی پرونده رو دیدم شوک برم داشت ... آخه به این مرد نمی‌خورد خیانت کنه ، اونم به این خانم...+ آقای متهم ... شما آقای الف متهم هستید به اتهام تجاوز به خانم ...آیا این اتهام رو قبول دارید؟- بله جناب+ چه دفاعی داری؟- پشیمونم ( سرش رو پایین انداخت و از شدت خجالت نمیتونست سرش رو بالا بیاره)بهش گفتم اسم دخترت چیه؟- ساغر+ ساغر خانوم میشه تشریف بیاری اینجا؟دیدم مادرش دستش رو گرفت آوردش جلو ... تازه دو قرونیم افتاد ... دختره نابینا بود ... وااااای داشتم میترکیدم بغض همه بدنمو گرفته بود ، به زور بغضمو قورت دادم پایین ...+ ساغر خانم حالت خوبه ؟-آره ممنون+ میشه شما تشریف ببری تو سالن ؟- باشهداشتم میترکیدم ...+ رو به سرباز کردم و بهش گفتم این ساغر خانوم رو ببر بوفه یه خوراکی خوشمزه براش بخر ...سرباز: ( یواش در گوشم گفت) : آقا به حساب خودتون بخرم؟+ آرهدیدم ساغر لبخند خوشحالی زد و دستشو به سرباز داد و رفتن ...رو به مادرش کردم و گفتم : مگه قرار نبود شما دخترت رو داخل نیاری؟بهم گفت : آخه خیلی وابسته اس بهم نمی‌رفت بیرون ...چند دقیقه بعد ...آقای قاضی که بیرون رفته بود اومد داخل جلسه و سوالارو پرسید و متهم به اتهام تجاوز به عنف محکوم شد و جلسه تمام شد و به شلاق و حبس محکوم شد...داستان یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 15:57

خداییش این همه کار مزخرف کردم تو جوونیم ،همیشه ترس از اینو دارم که روزگار بچرخه و انتقام بدی ازم بگیره ،بی خوابی های شبانه که جزیی از زندگیم شده مساوی شده با فکر کردن به هزار جور مزخرفات ذهنیم!دو سه سالی با محبوبه بودم ، همیشه بهش یادآوری میکردم که نمیتونم باهات ازدواج کنم خودش هم دلیل هاشو میدونستم و قبول داشت ، واقعا نمیشد ... ولی بعضی وقتها فکرش میاد تو ذهنم و همش عذاب وجدان الکی میگیرم که نکنه انتقام بدی ازم گرفته بشه،خدا شاهده بالای سی بار ازش خواستم رابطه مون رو تموم کنیم ولی نمی‌ذاشت ، چند بار باهاش بهم زدم ، داغون شد ... دوباره برمیگشت ، دلم می‌سوخت ولی چه کنم ...کاشکی میشد گذشته رو حذف میکردم ...کاشکی میشد الان ازش بخوام اگه مرتکب خطایی شدم منو ببخشه...پی نوشت :یادآوری: خانوممو خیلی دوست دارم هیچکی برام مثل این نمیشد... یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 77 تاريخ : جمعه 19 اسفند 1401 ساعت: 16:51

شاید ۱۲ یا ۱۳ سالم بود که وقتی سگا ( کنسول بازی ) برام خریده بودن از ذوقش شب و روز نداشتم ! همش بازی می‌کردم و زندگیم شده بود فوتبال ۱۹۹۸ ، استریت اوف ریج و ... بعلاوه چند تا بازی دیگه هم بود الان اسم هاشون یادم رفته ، خلاصه اینکه خیلی عشق میکردم باهاشونحالا داستان از اینجا شروع شد: یه بازی داشتم به همین اسم استریت ( همون جنگ خیابانی) من شخصیت یه مردی بودم که می‌رفت تو خیابون و همه رو پاره میکرد یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 99 تاريخ : جمعه 19 اسفند 1401 ساعت: 16:51

وقتی درد می‌کنه شکمت... دوست داشتم خودمو دو تیکه میکردم ... تیکه ای که ازم جدا بشه، بهت وصل بشه و دردت به من منتقل بشه ...

اینکه از درد شکمت رو زمین پهن میشی و با دستات شکمت رو میگیری ... این منم که هیچ کاری ازم برنمی‌آید و کنارت می‌خوایم فقط به چشمای قشنگت زل میزنم و دونه دونه اشک میریزم برات ...

نمی‌دونم شاید این یعنی عشق...

پی نوشت :

منظورم از بی بی : خانوممه

یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 89 تاريخ : جمعه 19 اسفند 1401 ساعت: 16:51

آره آره خودمممم محمددد الان بنظرتون تو چه شرایطی دارم مینویسم؟؟؟فیزیوترابی ام ، رباط صلیبی و مینیسک زانوم پاره شده ... خخخخ بیخیال خوب میشم همینطور که ول معطل داشتم نگاه دیوار کردم یادم اومد که بابا تو وبلاگ داشتی پسر ... چرا هیچ سر نمیزنی؟؟ خلاصه بعد از کلی اینکه خودم سرزنش کردن اومدم ... شاید دیگه چند وقت یکبار بنویسم، حس خوبیه نوشتن ...حالا بگم این چند سال چی شد : آخرین مطلب که مربوط به دوران کرونا بود و قرار بود ۱۵ اسفند جشن عروسی ام رو بگیرم که بخاطر کرونا کنسل شد ولی در نهایت در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۲ جشن رو گرفتیم ( بهتر ، ۱۴۰۰ رونده حداقل) یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 85 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 17:27

خیلی حس زیباییه ....

دارم بابا میشم

بابا محمد یادداشت های مستر شوکولاتی ...

ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 90 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 17:27

( هرجا از متن نوشته ام : « بی بی » منظور خانوممه چون از سادات است یه جورایی اسم مستعار براش نوشتم تو متن هام)هفته قبلش بود که ذوق بابا شدن کل زندگیمو تحت تاثیر گذاشته بود ولی این بیماری لعنتی بی بی واقعا کل زندگیمونو خراب کرد،شنبه که تعطیل بود صبح حدودا ساعت ۱۱ صبح بیدار شدیم گفتیم بریم بیرون ، صبح که بیدار شد گفت نمی‌دونم چرا آرنج دستم درد میکنه، خب چیز خاصی نبود و محل نزاشتیم گفتیم خوب میشه به مرور زمان...، عصری شد هی دردش بیشتر میشد روز تعطیل هم بود کسی نبود ببرمش پیش متخصصی،شب حدود ساعت ۸ شب شد که از دردش ناله میکرد ، هرکاری تونستم برا دست بی بی انجام دادم ولی اصلا مثمر ثمر نبود ، همینطوری زنگ زدم به منشی دکتر سیاری که دکتری فیزیولوژیکی بود گفت نفر آخر رو دارم انجام میدم و تعطیله ، گوشی رو دادم دست خانومم چون شناخت قبلی باهاش داشتیم راضی شد که ببرمش پیشش، بردمش پیشش کلی دستشو روغن زد اومدیم خونه گفت باید ببریم دکتر اصلا خوب نشد ، فقط بیمارستان گنجویان میشد ببرمش که میدونستم اونجا نبرمش بهتر بود ...، رفتیم اونجا واااای که چه وضعی بود یه تصادف شده بود حدود ۱۱ نفر زخمی و دو نفر کشته ! بیمار و زخمی از این ور میرفتم اون ور ، پرستار از اون ور میرفتم این ور ، همه هم با دویدن و استرس و نگرانی، ما هم یه گوشه ای نشسته بودیم بی بی اصلا دردش یادش رفته بود ، حدود یک ساعت ایستاده موندیم دیدیم اصلا کسی بهمون نمیگه شما اینجا چیکار میکنید یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 85 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 17:27